فیلم «Lion«، به کارگردانی «گارت دیویس»، محصول سال ۲۰۱۶ فیلمی است احساسی بر اساس داستان واقعی پسری به نام (سارو)، کسی که در کودکی خانواده‌اش را گم می‌کند... فیلمی که جوایز زیادی را نیز کسب کرده‌است. فرصت خوبی است که نقد این فیلم را در اختیار شما علاقمندان بگذاریم.

در این فیلم به طور غیرقابل‌ تحملی نیرومندی خاصی در هیبت یک پسر بچه‌ی کوچکِ شکننده‌ی تنها، در فضایی وسیع و خالی وجود دارد. حضار، قاب فیلم را با مخاطراتی که خودمان آن‌ها را ساخته‌ایم پر می‌کنند، ازدحام مردم، شلوغی جمعیت و گمشده‌ای کوچک در مرکز تصویر.

از لحظاتی که کارگردان فیلم گارت دیویس (Garth Davis) دوربینش را در مکان بالایی از یک ایستگاه راه‌آهن ویران شده قرار می‌دهد تا به این وسیله پسربچه‌ی پنج ساله یعنی سارو (با بازی به یادماندنی sunny pawar) این پسربچهی آسیب‌پذیر و جداشده از برادر بزرگترش را نشان دهد، ما به طور احساسی به دام داستان فیلم می‌افتیم.

دیویس، که برای اولین بار در مقام کارگردانی فیلم قرار گرفته و البته با پیشینه ای در فیلم های تبلیغاتی و تلویزیون (Top of Lake)، آغازی بسیار مطمئن را به ارمغان آورد. این داستان اقتباسی که بر اساس واقعیت زندگی (saroo Brierly) است، مسائل عمیق و نمره‌ی بالایی را در خود دارد که هیچکدام از این‌ها به وسیله‌ی بزرگنمایی و اوج گریه‌آور و غمناک پایانی، مخدوش نشده است.

او یک شب به همراه برادرش برای کار به ایستگاه قطار می‌روند، سارو روی نیمکت می‌خوابد، زمانی که بیدار می‌شود، خود را تنها می‌یابد. جست‌و‌جوهایش، او را به سوی قطاری خالی رهنمون می‌کنند، جایی که او دوباره چرت می‌زند اما قطار از رده خارج است و سارو هنگام بیدار شدن خود را در واگن قطاری که به سرعت می‌رود می‌یابد، قطاری که به سمت کلکته می‌رود و او را ۱۶۰۰ کیلومتر از خانه اش دور می‌کند!

او به جای اینکه بنگالی صحبت کند، به زبان هندی صحبت می‌کند، با این حال به سرعت می‌آموزد که چگونه ادامه حیات بدهد، آن هم با تماشای کودکانی که در گوشه‌ی خیابان خوابیده‌اند. یکی از آنان بی صدا، کارتنی را برایش کنار می‌گذارد تا روی آن بخوابد. اگرچه بچه‌ها به وسیله‌ی پلیس، از منطقه جمع‌آوری می‌شوند، اما او بعد از آن برمی‌گردد و کارتن خوابش را برمی‌دارد و خیلی تمیز آن را تا می‌کند و زیربغلش می‌گذارد، این تنها چیزی است که دارد و این از جزئیات شفاف و کنایه آمیز فیلم است.

«دِو پاتل» (Dev Patel) در نقش سارو به عنوان بزرگسال، چهره‌ی کاریزمایی را از خود به نمایش می‌گذارد که بیشتر، شکل یافته از خانواده‌ی بامحبتی است که او را قبول کردند تا دچار ضربه‌ی روحی که اخیراً خورده است و نیکول کیدمن (Nicole Kidman) یکی از بهترین کارهای دوران بازیگری‌اش را در نقش سو، به عنوان مادر سارو و برادر خوانده‌اش مانتوش ارائه کرد.

جست‌و‌جوی سارو، با یک شیرینی هندی به راه می افتد و در پایان بخش دوم، هم شخصیت مرکزی و هم فیلم را در یک تعلیق رها می‌کند اما گام متزلزل، موقتی است و برجستگی احساسی اوج فیلم آن چیزی است که ما از این فیلم می‌گیریم.

صحنه های احساسی ممکن است در داستان هایی از اشتیاق و از دست دادن و همچنین رازی درباره‌ی یک گذشته‌ای ناشناخته هویدا شود. برای من کشنده‌ترین لحظه، زمانی بود که ساروی بزرگسال- با بازی دیو پاتل، کسی که فیلم میلیونر زاغه نشین او محصول ۲۰۰۸، به عنوان قسمت همراهی کننده‌ی فیلم «شیر» است- مقصرانه نزد مادر استرالیاییاش اعتراف می‌کند که روزهای بی‌شماری را با Google Earth در جست و جوی خانواده‌ای بوده که در آن زاده شده است.

اما دلیلش برای مخفی کاری چیست؟ او نمی خواست به پدر و مادرش صدمه بزند کسانی که او را از محلی که پر بود از تنگدستی، گرسنگی، سوءاستفاده و البته مکان نگه‌داری بچه‌های خیابانی و بی‌سرپناه نجات دادند. او را به عنون فرزند خود پذیرفتند و من می دانم که این احساس بسیار خوشایندی است. و احساس او نسبت به کسانی که او را به عنوان پدر و مادر واقعی‌اش بزرگ کرده‌اند، غیرقابل توصیف است.

اما اهمیت این موضوع بعد از افشایی که به وسیله‌ی سو، به اشتراک گذاشته می‌شود بیشتر می‌شود، زنی مملو از مهر مادری و صمیمیت بی‌اندازه. نیکول کیدمن علی‌رغم آن موی قرمز و فرفری‌اش که بسیار پریشان‌ بود، بازی تحسین برانگیز را به نمایش گذاشته است.

او از موقعیت استفاده می‌کند تا در نهایت به سارو توضیح دهد که او و پدرش جان با بازی (David Wenham)، که پیشتر او را در نقش فارامیر در تریلوژی ارباب حلقه‌ها دیده‌ایم، چرا تصمیم گرفتند که او را قبول کنند. کیدمن، که خودش مادرخوانده‌ی دوبچه است، کلماتش را با چنان احساس صادقانه‌ی عریانی بیان می‌کند که همه‌ی دستمال کاغذی‌های دنیا نمی‌توانند از پس اشک‌های جاری شده، بربیایند!

نیازی نیست حتماً یک فرزند خوانده باشی تا چنین متاثر شوی، اشک اولیه به دلیل گمشدن اتفاقی و جدایی از کسانی که تو به آن‌ها توجه می‌کنی، یک احساسِ جهان شمول است. ۴۰ دقیقه‌ی ابتدایی فیلم لیون، روی این محور حرکت کرده و سکانس‌ها را شکار می‌کند و آن را به وسیله‌ی به تصویر‌کشیدن شاعرانه‌ی چشم‌های پسر، بسط می‌دهد.

فیلمبرداری استادانه‌ی «گِرِگ فریزر» (Greig Fraser) به گونه‌ای است که هرکسی و به هر طریقی می‌تواند با فیلم ارتباط برقرار کند. چیزی که در ابتدای فیلم واقعاً حیرت انگیز است بازی پسری تازه‌وارد و آموزش ندیده، یک بومی مومبای (بمبئی)، «سانی پاوار» (Sunny Pawar) است، کسی که این نقش را از بین هزاران کودکی که تست بازیگری می‌دادند از آن خود کرد. کودکی که واقعی است، در سکانس‌های برابر، بی سرپناه است با صورتی بیان کننده‌ی حالت که سکانس به سکانس، به طور کامل جمله‌های ذهنش را منعکس می‌کند در حالیکه اغلب هیچ حرفی نمی‌زند.

در مقابل، پاتل را داریم کسی که به عنوان بازیگر، رشد کرده است؛ اما بدون عقبه‌ی زیرکی که به‌وسیله‌ی سانی کوچک اجرا شد، فریاد فیلم لیون، صراحتاً گنگ می‌شد.

قسمت بعدی فیلم که زندگی سارو را بعد از پذیرفته شدن نشان می‌دهد، قابل قیاس با آن آغاز مسخ کننده نیست اما ما همچنان میخکوب هستیم تا ببینیم چه اتفاقی بر سر این مرد حالا بالغ شده می‌آید. چنانکه پاتل نقش را به عهده می‌گیرد، ما یک روشنی و اعتماد به نفس را در سارو می‌بینیم ، که عضو یک دوره‌ی کلاسی در ملبورن و عاشق همکلاسی‌اش (Rooney Mara) شده است.

اولین حرکت تغییردهنده، زمانی است که پدر و مادرش همچنین یک بچه‌ی هندی غیرصمیمی که دچار آسیب روحی شده را به فرزند خواندگی قبول می‌کنند، یک مقایسه با پیوندی که با برادر مورد اعتمادش یعنی گودو داشت. چیزی که سارو را می‌سوزاند تا عطش وی را برای بازیافتن ریشه‌هایش برانگیزاند، یک خوراکی سرخ شده به نام «جلبیس» است که به طور اتفاقی در یک جشن سرو می‌شود. پاتل به فکر فرو می‌رود و روبروی کامپیوتر می‌نشیند، دیوارهای آپارتمانش بیشتر شبیه تابلوی کاری یک کارآگاه است (دنباله‌ای از عکس‌ها و دیگر سرنخ‌های پازل) نه به طور دقیق یک درام عمیق.

اما همه‌ی اینها قابل بخشش است، زمانی که خاطراتش زنده می‌شود و سخت کوشی او به زیبایی نتیجه می‌دهد. بگذار بگویم که اگر تو یک انسانی، امکان ندارد این فیلم تو را تکان ندهد.