سرطان از جمله‌ بیماری‌هایی است که افراد مبتلا به آن را درگیر یک مبارزه‌ی فکری می‌کند و یکی از شروط نجات پیدا کردن از آن نباختن روحیه است. در این مطلب به بیان ماجرای سه مبتلای به سرطان از زبان خود آن‌ها می‌پردازیم.

شنیدن جمله‌ی «شما سرطان دارید» یکی از وحشتناک‌ترین جملاتی است که می‌توان در عمر خود شنید. با این حال، بیشتر افرادی که از این بیماری جان سالم به در برده‌اند، زندگی طولانی و شادی را در پیش گرفته‌اند. نجات از سرطان، در طی ۴۰ سال گذشته روند رو به پیشرفتی داشته است. به طوری که نجات یافتگان در انگلستان که قبلا ۱ نفر از ۴ نفر بود به ۲ نفر از ۴ نفر رسیده است. علاوه بر این، بنا به گزارش موسسه‌ی تحقیقاتی سرطان در بریتانیا، به لطف روش‌های تشخیص و درمان این بیماری، نرخ مرگ و میر ناشی از سرطان تا سال ۲۰۳۵ با ۱۵ درصد کاهش همراه خواهد بود.

در ادامه، به بیان ماجرای سه بازمانده‌ی این بیماری از زبان خودشان خواهیم پرداخت:

یک هفته قبل از مراسم عروسی فهمیدم که سرطان دارم

کارن کاکس، ۳۷ سال سن دارد و در هال گرین برینگهام با همسر ۳۹ ساله‌اش یان زندگی می‌کند. در سال ۲۰۱۱ پزشکان تشخیص دادند که کارن مبتلا به سارکوم یووینگ است که نوع نادری از سرطان استخوان به حساب می‌آید.

او می‌گوید: وقتی در محراب کلیسا برای تعهد پیمان زناشویی ایستاده بودم احساس کردم که توده‌ای در شکمم نگاه و تند و تلخی به من می‌کند. برای بقیه‌ی افراد فقط در حد چند کلمه است اما برای ما معنی همه چیز را داشت. سه هفته قبل نوع نادری از سرطان در من تشخیص داده شد و ما هیچ نظری در خصوص مداوای آن نداشتیم. تا قبل از دانستن این قضیه من در اوج بودم. من با مردی ازدواج کردم که هفت سال عاشقانه دوستش داشتم. اما در ژوئن ۲۰۱۱  در من سرطان تشخیص داده شد. در ماه ژانویه غده‌ی کوچکی به اندازه‌ی نخود در سینه‌ی راستم احساس کردم.

دکترم ابتدا تشخیص کیست داد. اما پس از سه ماه آزمایش دادن در بیمارستان‌های مختلف این توده مدام رشد می‌کرد و من نگران‌تر می‌شدم. پس از این که یک مشاور در گفتگو با من و مادرم گفت که سرطان دارم احساس کردم معده ام سوراخ شده است. به او گفتم: غیر ممکن است. من سه هفته‌ی دیگر ازدواج می‌کنم. سپس من و مادرم شروع به گریه کردیم. او گفت که سرطان من از نوع سارکوم یووینگ است؛ چیزی که قبلا اسمش را نشنیده بودم. این سرطان به حدی نادر بود که فقط ۹۰ مورد در انگلستان به آن مبتلا بودند. ضمن این که این سرطان بیشتر در کودکان شایع است و مشاور من تا قبل از این بیماری در سن و سال من ندیده بود. یان از شنیدن این خبر شوکه شد. در نهایت تصمیم گرفتیم که مراسم عروسی را برگزار کنیم و به مهمانان در این مورد چیزی نگوییم؛ چرا که نمی‌خواستم با ترحم به من نگاه کنند.

روز فوق‌العاده‌ای بود. واقعا خوشحال بودم. از آرایشگرم هم خواستم موها را طوری درست کند که تومورها به چشم نیایند. یک هفته بعد شیمی درمانی من شروع شد. شش جلسه شیمی درمانی داشتم که هر دوره‌ی آن برابر با یک اقامت پنج روزه در بیمارستان ملکه الیزابت بیرمنگام بود. در کل هر دوره‌ی سه هفته‌ای فقط پنج روز حالم خوب بود. قبل از کریسمس ۲۰۱۱ یک عمل جراحی برای برداشتن تومور داشتم. دور بودن از خانه بدترین بخش ماجرا بود. سرانجام پس از پنج سال در ماه می‌ بهبودی‌ام را به دست آوردم.

سرطان کمک کرد تا عشق زندگیم را پیدا کنم 

شانتال مورل ۴۱ سال دارد و در شرق لندن زندگی می‌کند. در سال ۲۰۱۵ مشخص شد که وی به بیماری سرطان سینه مبتلا است. اکثر افراد، در تولد ۴۰ سالگی خود هدایایشان را باز کرده و غرق مراسم مهمانی می‌شوند. برای من هم اوضاع به همین شکل بود تا این که این ضربه‌ی ناگهانی به من وارد شد. چهار ماه قبل، در آوریل ۲۰۱۵ در رختخواب دراز کشیده بودم که انگشتم غده‌ی کوچکی را در سینه راستم احساس کرد. اول احساس نگرانی نکردم چون خیال کردم که کیست است. با این حال تصمیم گرفتم که با پزشکم این موضوع را در میان بگذارم.

دو هفته بعد در یک صبح بارانی که تست ماموگرافی و بیوپسی داده بودم توسط یک مشاور به من گفته شد که مبتلا به سرطان سینه هستم.  یادم می‌آید که با صدای بلند نفس نفس می‌زدم. حتی در ذهنم به سرطان فکر نمی‌کردم؛ اما پس از آن لحظه همه چیز در برابر چشمانم تار شد.  

در آن لحظه تنها چیزی که به آن فکر می‌کردم، مرگ بود. خدا را شکر مادرم کنارم بود. هر چند که از شنیدن این خبر نابود شد، اما به روی خود نیاورد. در عوض مقابل من نشست و اجازه داد که بر روی شانه‌هایش گریه کنم.

گفتن این واقعیت به مردم واقعا برایم سخت بود. مشکل فقط این نبود که کسانی که دوستم دارند از شنیدن این خبر ناراحت می‌شوند؛ بلکه لازم بود آن قدر قوی شوم که به ان‌ها اطمینان خاطر دهم که همه چیز درست می‌شود. با این حال  به طور عجیبی احساس سرزندگی می‌کردم.

این که نمی‌دانستم چه مدت دیگر زنده خواهم ماند، توجه من را به جهان اطرافم بیشتر کرده بود. به طوری که نسیم روی پوست و صدای خنده‌ی کودکان را بیش از گذشته احساس می‌کردم. انگار که تازه همه چیز رنگارنگ شده بود.

مدتی بعد مشاور به من گفت که سرطانم در مرحله‌ی دوم قرار دارد. به این معنا که تومور هنوز در بدن پخش نشده و تنها نیاز به عملیات حذف توده و شاید شیمی درمانی باشد. او متوجه شد که همین خبر چقدر خیال من را راحت کرد. او طوری روش کار را برایم می‌خواند که انگار یک لیست خرید را می‌خواند و من در ذهنم می گفتم: «تو زندگی را به من برگرداندی». تومور در ۱۹ ژوئن برداشته شد و مشخص شد که نیازی به شیمی درمانی ندارم؛ اما بهتر است که پرتودرمانی را از سپتامبر شروع کنم.

پس از پرتودرمانی شروع به مصرف تاموکسیفن کردم و برای پیشگیری از بازگشت سرطان سینه‌ام باید این روند را تا پنج سال ادامه دهم. پس از تشخیص سرطان، چیزهایی که بیشتر از همه من را ترساند از دست دادن خویشاوندان، دوستان و خانواده‌ام بودند.

به خودم قول دادم که در صورت زنده ماندن زندگی عشقی وجود نداشته‌ام را سر و سامان دهم! سرانجام، ۱۹ جلسه پرتودرمانی به پایان رسید و پس از مدتی با یک ایتالیایی به نام دنیل آشنا شدم. او فرد بسیار مودب و محترمی بود و علاقه‌ی زیادی به شناختن من داشت. واکنش او نسبت به بیماری من بسیار دلگرم کننده بود. ما درک متقابل خوبی از هم داریم و این لطف سرطان بود که کمک کرد عشق زندگی‌ام را ملاقات کنم.  

لبخند خواهرزاده ام ارزش همه چیز را داشت

الکس سائودل ۲۷ سال دارد و در هرتفوردشایر برای یک شرکت حقوقی کار می‌کند. پزشکان تشخیص دادند که او مبتلا به لنفوم غیر هوچکین است.

الکس می‌گوید: در آغوش گرفتن خواهرزاده‌ام پس از به دنیا آمدنش یکی از باورنکردنی‌ترین تجربه‌های من بود.

اما موضوع این بود که من دیگر آن قدر زنده نخواهم ماند که او را بیشتر ببینم. در هفته‌ی اول سال آخر دانشگاه در سال ۲۰۱۱ پزشکان لنفوم غیر هوچکین را در من تشخیص دادند. این بیماری در واقع نوعی سرطان سیستم لنفاوی بدن است که معمولا در افراد بسیار مسن دیده می‌شود. از شش ماه قبل علایم این بیماری به شکل سوزش پوست، درد عضلانی و در نهایت غده‌های گردن و زیر بغل خود را نشان دادند.

پس از چند هفته سی‌تی‌اسکن، ام آر آی MRI و بافت‌برداری جراحان سعی داشتند که بیماری من را «خودایمنی» تشخیص دهند؛ اما در نهایت به این نتیجه رسیدند که اشتباه می‌کنند. در آن زمان به صورت آنلاین علایم لنفوم را خوانده بودم؛ اما به هیچ عنوان آمادگی شنیدن کلمه‌ی سرطان را نداشتم. کلمه‌ای که پس از شنیدنش ناخودآگاه به مرگ فکر می‌کنید. از نظر بیشتر ما سرطان چیزی است که برای دیگران اتفاق می‌افتد!

بدتر از همه این که خانواده‌ی من بسیار احساساتی بودند. پدر و مادر و خواهرم با من به بیمارستان آمدند و وقتی تشخیص پزشکان را شنیدند شروع به اشک ریختن کردند و کاملا پریشان شدند. گفتن این خبر به پدر بزرگ و مادبزرگ هشتاد ساله‌ام هم سخت بود. پدر من تنها فرزند آن‌ها بود و من هم تنها نوه‌ی پسری مذکر بودم. ۱۲ فرآیند شیمی درمانی بر روی من انجام شد که باعث شد موهای سرم را از دست بدهم و چهره‌ام پف کند. به طوری که در کریسمس کاملا مریض بودم.

در سال ۲۰۱۲ یک پیوند سلول‌های بنیادی در بیمارستان دانشگاه کالج لندن انجام دادم؛ چرا که احتمال برگشت سرطان من پس از شیمی درمانی هم بالا بود. با این که از زمان تشخیص پزشکان با مرگ مواجه شده بودم، این تنها زمانی بود که احتمال می‌دادم بمیرم. شب قبل از پیوند، مشاور به من گفت که این احتمال وجود دارد که اوضاع خوب پیش نرود. 

چند هفته‌ای در بیمارستان به سر بردم و هر کس به دیدنم آمد مجبور به پوشیدن پیش‌بند و دستکش می‌شد تا از بدن من در برابر میکروب‌ها محافظت شود؛ چرا که سیستم ایمنی بدنم به کلی ضعیف شده بود. اینجا بود که دوستان واقعی‌ام را شناختم. برخی از آن‌ها زحمت عیادت به خود ندادند؛ در حالی که بعضی مرتب به دیدنم می‌آمدند.

در سپتامبر همان سال، آخرین سال تحصیلی‌ام را در رشته‌ی جامعه‌شناسی دانشگاه لیدز از سر گرفتم و خانواده‌ی ما هم درگیر نامزدی خواهرم بودند. یک سال بعد فارغ‌التحصیل شدم. از لحاظ احساسی به هم ریخته بودم. در تمام عکس‌ها رنگ سرخ و صورت پف کرده‌ام نشان از گریه‌های من داشت. نمی‌توانستم از حرکت بایستم. من فقط می‌دانستم که در شرایط دیگر ممکن است نباشم.

«نوح» در ماه می ‌سال گذشته متولد شد و من از دایی شدنم هیجان زده شدم. او را واقعا دوست دارم. در ماه می‌پیش رو مشاورم امیدوار است که علایم از بین بروند که اگر این طور بشود لازم نیست که دوباره او را ملاقات کنم.  

در این صورت دوره‌ای از زندگی من به پایان رسیده است و چشم‌انداز من نسبت به زندگی کاملا تغییر خواهد کرد. حالا دیگر نگرانی هایم در خصوص مسائل کم‌تر است؛ چرا که فکر می‌کنم بدتر از این هم می‌توانست رخ دهد. ضمن این که آرام‌تر هستم و مسائل را ساده‌تر می‌گیرم.