فیلم «اتاق» فیلمی مستقل در ژانر درام ماجرایی به کارگردانی«لنی آبراهامسن» و محصول مشترک کانادا و ایرلند است که در سال ۲۰۱۵ منتشر شد. فیلمنامه‌ی این فیلم را «اما داناهیو» بر اساس رمانی به‌همین نام نوشته‌ی خودش به رشته‌ی تحریر درآورده است. از بازیگران فیلم می‌توان به «بری لارسون»، «جیکوب ترمبلی»، «جوآن آلن» و«ویلیام اچ میسی» اشاره کرد. در ادامه با نقد فیلم اتاق همراه ۷۲۴پرس باشید.

پس از ربوده شدن به مدت هفت سال، یک زن جوان در زندانی با وسایل زندگی، محبوس شده؛ زندانی که در محوطه‌ی باغ حومه‌ی شهر بوده و او با پسر کوچکش در آنجا محصور است. به طور مکرر مورد آزار قرار می‌گیرد، بدون اینکه به دنیای بیرون دسترسی داشته باشد، جز تلویزیونی که به وضوح کار نمی‌کند. او برای فرار از این هیولایی که آن‌ها را محبوس ساخته، نقشه‌ای می‌کشد. این تنها پایه‌ی موضوعی است که در فیلم اتاق، نشان داده می‌شود. این فیلم یک تجربه‌ی بسیار جدی سینمایی است. این فیلم یک درام احساسی مجلل، بر اساس رمان برگزیده‌ی سال ۲۰۱۰ نوشته‌ی نویسنده‌ی ایرلندی کانادایی به نام «اما داناهیو» است، که الهام گرفته از جنایت‌های واقعی مشابه نوشته شده است؛ فیلمی که فقط یک داستان ساده با ژانر وحشت یا حماسه‌ی تعلیقی برای بقا نیست؛ اگرچه دارای المان‌هایی از این سناریوها هست. در عوض، فیلم اتاق، جشن روحی پژمرده در حصار بدون نفوذ است که حتی زیر غیرقابل تحمل‌ترین شرایط، میان مادر و فرزند دوام می‌آورد.

قدرت فیلم اتاق، برای درگیر کردن مخاطب، چنانکه خیلی خوب این کار را انجام داد (و جایزه‌ی از نگاه مردم را در فستیوال بین المللی فیلم تورنتو کسب کرد) در ظرافتی که ارائه می‌کند نهفته است و همچنین مرهون روایت سطح بالای روابط درونی است. این دلیلی است که چرا این درام کم بودجه اما بسیار تاثیرگذار، برنده‌ی احتمالی و لایق در فصل جوایز بوددو سوم ابتدایی فیلم اتاق، خیلی به توانایی بناکردن یک ارتباط اولیه و قابل باور میان کاراکترهای مرکزی فیلم  یعنی «ما» و «جک»، بستگی دارد، کارگردان: «لنی آبراهامسن» (که روی اقتباسی از نوشته‌ی داناهیو کار می‌کند) نمی‌توانست بهتر از «بری لارسون» را انتخاب کند، کسی که با آن صداقت بکر،  به پیدا کردن راه‌هایی برای شگفت‌زده کردن ادامه می‌دهد و «جیکوب ترمبلی» یک شگفت انگیز کوچک، که بزرگ‌ترین ویژگی‌اش توانایی فوق العاده‌ای است که انگار نه انگار در حال بازی‌ کردن است.

یک جعبه‌ی یازده در یازده از فضای زندگی که آنان به اشتراک می‌گذارند، حداقل یک نورگیر کوچک دارد، که اجازه می‌دهد بعضی از نشانه‌های طبیعت وارد اتاق شوند. اما خورشید اتاق، همچنین ماه و ستاره‌ها، «جک» هستند! کسی که هرگز هیچ محیط زیست دیگری را نمی‌شناسد. به لطف تلاش‌های بی‌نظیر مادر، او باهوش، با انرژی، سالم و مجموعه‌ای از شادی است و حداقل چند کتاب ادبیات خوانده است، او «جک»، قاتل غول پیکر را می‌شناسد؛ همچنین «سامسون»، قهرمانی که او از وقتی که موهایش به شانه‌هایش رسیده ، می‌گوید. او طرفدار تماشای «دورای جست‌و‌جوگر» و ماجراجویی‌های انیمشینی آن است؛ اما برای او اتاق، واقعی است در حالی‌که تلویزیون فقط خیال است.

«ما» تمام تمرکزش دلخوشی «جک» و ندرتا خودش است. او خرابی دردناک دندان در دهانش را نادیده می‌گیرد تا اینکه می‌افتد و فورا به یکی از داشته‌های پسر تبدیل می‌شود. او خیلی ماهرانه، کاغذهای مقوایی و شانه‌ی تخم مرغ را که به نخ وصل شده است، تبدیل به اسباب بازی می‌کند. برای این زن، «جک» تنها دلیل برای تحمل این شرایط است. اما چقدر دیگر با این شرایط می‌تواند تاب بیاورد و البته با ملاقات‌های منظم زندانی کننده‌اش که به او «نیک پیر» می‌گویند. (بازی شده توسط سین بریجر) خیلی هم شبیه این نام است، چون او شب‌ها می‌آید و بعضی وقت‌ها مایحتاج ضروری را می‌آورد. «جک» هنگامی که «نیک پیر» به دیدن زن می‌آید در یک قفسه نگه داشته می‌شود به این فرض که خوابیده اما در طول این مدت او بیدار است و ما دیدگاه محدود شده‌ی «جک» را می‌بینیم که رویارویی‌ها را دلسرد کننده می‌سازد.

در حالی که «جک» به نظر می‌رسد یک پسربچه‌ی پنج ساله است، او بالای سر «ما» می‌آید و کنجکاوتر شده است. «نیک پیر» دارد خطرناک‌تر می‌شود و چیزی که برای هردوی آن‌ها بهتر است اینکه زن نقشه‌ای برای فرار بکشد قبل از اینکه خیلی دیر بشود. چیزی که به دنبال آن می‌آید عالی است و لوث شده نیست؛ بلکه نمونه‌ی موفقی از آب درآمده است. مرحله‌ی بعد از آزادی، یک آزمون سخت برای «ما» است، کسی که نام واقعی اش «جوی نیوسام» است. آزاد شدن یک مساله است و احساس آزادی به‌واقع چیز دیگریست. درحالی که او سختی‌های روحی روانی را هنوز تاب می‌آورد، چنانکه در کشمکش با وفق دادن خود با زندگی گذشته‌اش هست، ما «جک» را می‌بینیم که مشتاقانه دنیای گسترش یافته‌اش را به آغوش می‌کشد. او همانطور که تجربه‌هایش وسعت می‌یابند شکوفا می‌شود در حالی که مادر، به نقش یک کودک محتاج و زودرنج بازمی‌گردد.

جک با همراهی مادربزرگش (جوآن آلن، کسی که لبخندش به تنهایی نقش ارتقادهنده‌ی بخش سوم فیلم است) پیشرفت می‌کند. او در شب‌زنده‌داری‌ها برای ناپدید شدن دخترش، از همسرش جدا می‌شود و اکنون مرد جدیدی در زندگی‌اش هست. «لئو» مردی مهربان (تام مک کاموس) کسی که صبورانه جک را راهنمایی و تشویق می‌کند. اگر در فیلم اتاق، یک پیوند ضعیف وجود داشته باشد، آن کسی نیست جز «ویلیام اچ.میسی»، کسی که نقش پدر «جوی» را دارد، و به خوبی نمی‌تواند دوباره پیداشدن دخترش را کنترل کند و نسبت به خبرهایی که او اکنون نوه دارد، بی‌تفاوت است.

یکی از بهترین نکات درباره‌ی اتاق، این است که چطور یک فیلم سوالات بزرگی را می‌تواند به وجود آورد. چه چیزی ما را به عنوان یک شخص تعریف می‌کند؟ چه چیزی ما به واقع برای زندگی نیاز داریم؟ چرا بچه ها به طور شگفت‌انگیز حتی در بدترین شرایط ورجه وورجه می‌کنند؟ چه اتفاقی می‌افتد وقتی همه‌ی دردسرهای تو ناپدید می‌شوند، اما متوجه می‌شوی این خرسندی نیز یک فریب است و والدین چه می‌کنند آن هنگام که احتیاجات فرزندشان بزرگ‌تر می‌شود؟ در پایان، دوباره ما می‌مانیم و یک مادر و بچه. با یکدیگر، آنان قادرند که در را به روی گذشته ببندند و به آینده‌ای نگاه کنند که به‌تازگی طلوع کرده است.