فیلم منچستر کنار دریا، اثر تازه‌ی لونرگان (فیلمنامه نویس، نمایش نامه نویس، هنرپیشه و کارگردان آمریکایی) توانست جایزه‌ی بهترین فیلمنامه‌ی غیراقتباسی اسکار ۲۰۱۷ را کسب کند. در این نوشته، بر آن هستیم که جنبه‌های مختلف این فیلم را مورد بررسی قرار دهیم. با ۷۲۴ پرس همراه باشید.

فیلم «منچستر کنار دریا» در مورد یک شخص خودآزار، افسرده و تنهاست؛ کسی که بعد از یک سری شکست‌های شدید، به آرامی به زندگی خودش برمی‌گردد. این فیلم بامزه ترین فیلمی‌ست که درباره‌ی غم ساخته شده‌است. اما این تنها نکته‌ی عالی و قابل توجه درباره‌ی فیلم نیست؛ این فیلم بسیاری از احساسات و افراد و ایده‌ها را در خودش جای داده است؛ آنقدر زیاد که اگر از شخصی بخواهید این فیلم را برایتان توضیح دهد، احتمالا باید به دنبال یک صندلی باشید تا بتوانید ساعت‌ها به توضیحاتش گوش کنید!

این فیلم درباره ی پیچیدگی‌های فراموش کردن است؛ نه فقط فراموش کردن افرادی که به شما صدمه زده‌اند، بلکه درباره‌ی فراموش کردن خودت به خاطر آنکه به دیگران صدمه زده‌ای. این فیلم درباره‌ی فرزندپروری است و یک تصویر از اجتماع به هم گره خورده ای که به یک صنعت و ماهیگیری وابسته است و مسیرهای مشخصی از گویش و تفکر و احساس را نشان داده است. شاید بزرگ‌ترین تناقض در فیلمی که مملو از این عناصر ذکر شده باشد، این است که ملودرام خسته کننده‌ایست که انواع اتفاقات در آن گنجانده شده؛ به طوری که یک کارگردان ممکن است مردد باشد همه‌ی آن ها را به خاطر زیاده روی، در یک فیلم بگنجاند؛ اما شخصیت‌ها  به شکلی پرداخته شده‌اند که مانع از آن می‌شود که فیلم طولانی و خسته‌کننده به نظر برسد.

"افلک" یک بازیگر منحصر به فرد در ایفای نقش بدون دیالوگ است؛ مردی شبیه انسان‌های رازآلود که نقش «لی چاندلر» را بازی می‌کند.

یک مرد تنها، کسی که در شهر بوستون زندگی می‌کند و کار او سرایداری است. مرگ برادر بزرگ‌تر و محبوب او «جو» (کایل چاندلر)، او را با مسولیت بزرگ کردن تنها پسر جو (پاتریک) مواجه می‌کند.  

مادر پاتریک (الیس) که در فلاش بک‌ها بارها دیده شده، یک معتاد است؛ کسی که برای مدت طولانی دور از خانواده بوده است.

لی او را تحقیر می‌کند و از اینکه می‌بیند که پاتریک با او به طور منظم صحبت می‌کند و نسبت به او بی‌رغبت نیست، عذاب می‌کشد.

اگرچه مهربانی لی نسبت به پاتریک کاملا مشخص است؛ چنانکه در صحنه‌ی ابتداییِ  پاتریک (که در سن یک بچه‌ی دبستانی است) ، پاتریک با لی روی قایقِ جو نشسته‌اند و پاتریک در حال شوخی کردن است. اما این هنوز برای اکثر مخاطبان یک راز است که چرا جو، فکر می‌کرده که چنین مرد رنج کشیده‌ای (لی) می‌تواند گزینه‌ی ایده‌آل برای پرورش تنها پسرش باشد. لی یک مرد آرام، افسرده، منزوی، الکلی و خواهانِ زد و خورد با غریبه‌ها در کافه است. او سال‌ها است که همسر سابقش را ندیده‌ و هرزمانی که بخواهد به منچستر می‌آید؛ همسایه‌های قدیمی اش در موردش پچ پچ می‌کنند و به او خیره‌خیره نگاه می‌کنند.

خیلی واضح به نظر می‌رسد که لی مردی ویران شده است؛ کسی که هنوز لاشه‌های زندگی گذشته‌ی خویش را به دوش می‌کشد، اما فیلم لحظات شیرینی را نشان می‌دهد که البته ماهیت و دلیل مصیبتی که برایش رخ داده است را به تصویر می‌کشد.

زمانی که نهایتا ما می‌فهمیم ماهیت مصیبت چه بوده است، متوجه می‌شویم که حتی بدتر از چیزی بوده که ما تصور می‌کردیم و سپس می‌فهمیم که چرا لی نه فقط حاضر به ایفای مسولیتی که برادرش به او داده نیست، بلکه می‌خواهد به طور عمدی آن را برهم بزند.

در نگاه سطحی به فیلم، به نظر می‌رسد که این فیلم شبیه فیلم‌های آشنایی باشد که با فرمول خسته کننده‌ی هالیوودی ساخته شده‌است. یک بزرگسال با رفتارهای نامناسب مجبور می‌شود که یک کودک را پرورش دهد. اما لونرگان به عنوان کارگردان فیلم، به شخصیت‌هایش، مخاطبانش و همچنین به واقعیت خیلی اهمیت داده است.

 گذشته‌ی لی تایید می‌کند که او یک مازوخیست است؛ کسی که در سال‌های اخیر، خود را از هرگونه شادمانی دور کرده است.

اما در فلاش بک‌هایی که جزئیات وحشتناک زندگی او را نشان می‌دهد، می‌بینیم که او ویژگی‌هایی دارد که جزء جدایی ناپذیر شخصیت اوست؛ صفاتی که بوده‌اند و در وجود او خواهند ماند. فیلم اعتراف می‌کند که اگر جو، لی را سرپرست پاتریک می‌کند به آن دلیل است که او را از این حالی که دارد برهاند و به نوعی او را رها کند. اینکه بگوییم فیلم به طور واضح این را بیان نمی‌کند و ترجیح می‌دهد که انگیزه‌ی جو، به شکل راز بماند، یک تحلیل نادرست است. با این حال، لی بدون در نظر گرفتن محدویت هایش و به خاطر وفاداری اش به جو، تمام تلاشش را می‌کند. او تجربه‌ی ناآشنا و اغلب خشمگین کننده‌ی پدر بودن را تجربه می‌کند؛ آن هم پدر یک نوجوان پسر‌. پسری که عضو یک گروه راک وحشتناک است و در یک تیم هاکی بازی می‌کند و مدام بین دو دوستش، چرخ می‌زند؛ چنین شرایطی برای پدر و مادرها و فرزندان واقعی دشوار است چه برسد به آن‌ها.

 این دو در عزای جو، شریک غم یکدیگر هستند و هرچند که بحث‌های پیرامون خطوط قرمزشان کنایه آمیز هست، اما زخم‌هایشان آن‌ها را در مسیر مشترک قرار می‌دهد؛ این را می‌توانید در مشاجره در مورد مسائل عاشقانه‌ی پاتریک، سرنوشت قایق جو، و انجام کار دفنش ببینید. ( پاتریک می‌خواهد او دفن شود، اما زمستان برفی و زمین خیلی سخت است؛ بنابراین آن‌ها مجبور می‌شوند او را تا رسیدن فصل بهار در سردخانه بگذارند‌.)

اکثر این جزئیات، فیلم را به شکل غیرقابل تحملی سیاه نشان می‌دهد؛ اما درحالی که فیلم «منچستر کنار دریا» گاهی اوقات در چاه ناامیدی سقوط می‌کند، اکثر زمان‌ها طنز تلخ دارد. لونرگان نگاه خوبی به اهانت‌های کوچک دارد که تراژدی را به یک نمایش خنده آور تبدیل می‌کند. به عنوان مثال جایی که تکنسین‌های پزشکی اورژانس، چندین بار در جمع کردن پایه‌های برانکاردی که می‌خواهند آن را پشت آمبولانس بگذارند ناموفق هستند.

ویژگی بامزه‌ی فیلم مکالمات دونفری است، این مکالمات شوخی نیستند؛ بلکه ضبط مکالمه‌ی روزمره بین افراد است. پاتریک سر میز شام از لی می‌پرسد: «چه اتفاقی برای دستت افتاده؟» (اشاره به بانداژ خونینی دارد که لی بعد از شکستن پنجره با مشتش آنرا دور دستش بسته است) ، لی زیرلب می‌گوید: «بریدمش!». پاتریک می‌گوید : «اوه !»، لی به سختی سرش را بالا می‌آورد و می‌گوید : «برای یک دقیقه، نفهمیدم چه اتفاقی افتاد».

لونرگان دو فیلم دیگر به نام‌های «روی من حساب کن» و «مارگارت» را هم ساخته است.  اولین فیلم او یک فیلم پیوسته و کاملا شکل گرفته، دارای کنایه‌های تند و خنده‌دار درباره‌ی یک خواهر و برادر است.

«مارگارت» با بازی «آنا پاکوین» که در نقش یک دختر جوان است (و به طور تصادفی باعث می‌شود که یک راننده‌ی اتوبوس یک عابرپیاده را بکشد)،  فیلمی است با جملاتی شبیه شعر، دردآور، با رگه‌هایی از درونگرایی و امید. اگر شما بخواهید لحظات تاریک فیلم مارگارت و لحظات طنزآلود فیلم «روی من حساب کن» را، با هم ترکیب کنید، فیلمی می‌شود به عنوان «منچستر کنار دریا» !

فیلمی که در لباس درام های قدیمی در دنیای واقعی ظاهر شده، اما از همه‌ی آزادی‌ها در چینش شخصیتها و در پخش کردن لحظات وخیم خود در طول فیلم بهره می‌گیرد.

سرتاسر فیلم، چه در دوران خوشی و چه در دوران وخامتش با زندگی عجین شده است؛ بطوریکه شما بیشتر از اینکه اتفاق‌ها را قضاوت کنید، همواره علاقمند هستید اتفاق بعدی را کشف کنید.

اکثر صحنه‌های فیلم کوتاه هستند؛ بعضی از آن‌ها حتی کمتر از سی ثانیه هستند. لونرگان و تدوین کننده‌اش جنیفر لایم، آن‌ها را با ظرافت خاصی به هم دوخته‌اند؛ اما این تکه تکه‌ها، تنها طریقه‌ی روایت فیلم نیستند.

منچستر، نیمه‌ی اولش را به شکل جسورانه و به طور غافلگیرکننده با فلاش بک های طولانی، (قطع‌های مکرر و بازی‌های فیزیکی کوتاه، شبیه شخصیتی که در اداره هست) و نیمه‌ی دوم خود را به لحظاتی شبیه اعتراف‌هایی به سبک تئاتر، اختصاص می‌دهد و هرچقدر که نیاز است این صحنه‌ها طولانی می‌شوند.

یکی از لحظات ویران کننده‌ی فیلم جایی است که دوربین در جهت مخالف است و شما نمی‌توانید بفهمید شخصیت‌ها به هم چه می‌گویند؛ اما مشکلی نیست، چون زبان بدن آن‌ها داستان را روایت می‌کند. تضاد بین صورت شخصیت‌ها و حرکات و اشارات آن‌ها و تصاویر به هم پیوسته‌ی دریا، این درام را تبدیل به طنز می‌کند. این فیلم از آن نوع فیلم‌هایی است که شما برای آنکه شباهت‌های اولین دفعه‌ی تماشای فیلم را به یاد بیاورید مایل هستید دوباره آن را به همراه کسی که آن را ندیده است تماشا کنید.