فیلم لالالند، ساخته‌ی دیمین شزل اثری است که به وسیله‌ی هنر موسیقی و رقص، از زاویه‌ای دیگر به ظاهر پر زرق و برق هالیوود و در ورای آن به سرنوشت آرزوها اشاره می‌کند. این نقد برآن است که ویژگی‌های قابل تأمل آخرین اثر دیمین شزلِ جوان را مورد بررسی قرار دهد؛ اثری که موفقیت‌های چشمگیرش در عرصه‌های مهمی نظیر گلدن گلوب و اسکار ۲۰۱۷، نگاه همه دوستداران هنر سینما را به خود جلب کرد.

فیلم‌های موزیکال، حسی رمانتیک و خیالی را در انسان زنده می‌کنند. این فیلم‌ها یاد می‌دهند که بعضی از احساسات آنقدر قدرتمند هستند که نمی‌شود آن‌ها را در قالب کلمات بیان کرد؛ احساساتی که فقط باید با آواز خوانده شوند. بعضی از عشق‌ها آنقدر تحمل ناپذیر هستند که تو مجبور می‌شوی پاهایت را به‌ حرکت در بیاوری. شخصیت‌ها در فیلم‌های موزیکال، برخلاف سایر شخصیت‌ها در فیلم‌های دیگر، نه تنها عشق را به طور متفاوتی می‌فهمند، بلکه به وسیله‌ی هنر رقص و آوازخوانی و چیزی فراتر از دیالوگ‌های محض، خیلی باشکوه‌تر و خالص‌تر و نزدیک‌تر، یک عاشقانه‌ی واقعی را روایت می‌کنند.

ما از دوره‌ی «راگرز» و «استایر»، شاهد سبک موزیکال بوده‌ایم؛ اما تعداد اندکی از آن‌ها برای بازسازی آن احساس روان و تفکرات جادویی تلاش کرده‌اند. آن چیزی که شخصیت‌ها با حرکت بدن‌شان بیان می‌کردند، حتی شاید بیشتر از چیزی که با صدای‌شان می‌گفتند. این فیلم تعهدی به برخی فیلم‌های موزیکال مثل «آواز در باران» و «چترهای شربورگ» ژاک دمی دارد؛ البته بدون آن‌که بخواهد مستقیما از آن‌ها تقلید کند.

یکی از موارد خیلی جالب در لالالند، ساخته‌ی «دیمین شزل» این است که حتی اگر متن ترانه‌ها را نادیده بگیریم، می‌بینیم که چقدر انرژی و زمان برای رقص و موسیقی صرف شده است. فیلم‌های موزیکال مدرن که اغلب برپایه‌ی نمایش‌های «برادوی» (مرکز تئاتر در شهر نیویورک)  هستند، روی آوازها بیشتر از نقشه‌ی فیلم تمرکز کرده‌اند. در دیدگاه شزل، هنر رقص حائز اهمیت است و یک پیانوی ساده می‌تواند قدرتی بیشتر از متن داشته باشد.

لس آنجلس پرشده از رویاها و گاهی اوقات شریکت را می‌گیرد تا رویاهایت برآورده شوند.

ما بارها فیلم‌هایی را دیده ایم که تلاش می‌کنند فریب و طمع اندازی هالیوود را با نقطه نظر عیب جویانه به تصویر بکشند؛ به بیانی که هالیوود تو را زیر دندانش می‌جود و بعد از آن تو را به بیرون تف می‌کند. اما دیدگاه شزل منحصر به فرد است.

لالاند با یک فضای تخیلی آغاز می‌شود؛ یک دسته جمعی بزرگ و متنوع، که ما آن را دیگر در فیلم نمی‌ببینیم. ماشین‌ها در ترافیک شدید بزرگراه لس‌آنجلس گیر کرده‌اند و راننده‌ها تصمیم می‌گیرند که آهنگی به نام «یک روز آفتابی دیگر» را اجرا کنند. آهنگی که محتوای آن چنین است که چطور روزها، امید جدیدی را برای این جوانانی که می‌خواهند هنرمند شوند به ارمغان می‌آورد. جوانانی که از ماشین‌های‌شان بیرون می‌پرند و در بزرگراه می‌رقصند.

از همان ابتدا، کارگردانی چازل و رقص آرایی فیلم، متفاوت است. لالالند، صحنه‌های فیلمبرداری خودش را، در مکان‌هایی شبیه صحنه‌هایِ «فیلم آواز در باران» یا فیلم «همه می‌گویند من تو را دوست دارم» ساخته‌ی وودی آلن، دنبال می‌کند. بخش‌های کوچکی از فیلم موزیکال «ژاک دمی»، و بعضی ویژگی‌های رقص مرد و زن در فیلم «یک ستاره متولد می‌شود» نیز در این فیلم دیده می‌شود. کارگردان برای سکانس آغازین خود، شاید از فیلم «فیم» ساخته‌ی «آلن پارکر» الهام گرفته باشد.  جایی که یک گروه از جوانان با رویاهای بزرگ، بطور نمادین، در یک ترافیک در بزرگراهی که به لس آنجلس می‌رود، گیر می‌کنند، از ماشین‌هایشان خارج می‌شوند و یک رقص گروهی خیلی بزرگ را اجرا می‌کنند. چه در این سکانس و چه در طول فیلم، سکانس‌ها طولانی و بدون قطع است.

بعد از این هم‌سرایی که معرف شهر آرزوهاست، ما با دو شخصیت تشنه‌ی موفقیت روبرو می‌شویم. یکی «سباستین» پیانو نواز (ریان گسلینگ) و یکی «میا»ی بازیگر (اما استون). مانند هر فیلم خوب موزیکال، هر دونفر شکست‌هایی در شروع کارشان دارند و در صحنه‌های آغازین، عیب‌های یکدیگر را به سخره می‌گیرند؛ اما همه‌ی ما می‌دانیم منشا آن چیست؛ آن‌ها می‌خواهند ما را برای به هم رسیدن‌شان مشتاق‌تر کنند.

اولین صحنه‌ی محوری، قدم زدن طولانی سباستین و میاست، در حالی‌که خورشید بر فراز تپه‌ی هالیوود غروب می‌کند. در ابتدا آن‌ها به دنبال یافتن شباهت‌ها بین یکدیگر هستند.

میا از شرکت در تست‌های بازیگری بی ارزش، خسته است. سباستین ایده‌ی گونه‌ای از جاز را در ذهن نگه داشته و می‌خواهد به جای فروش و نواختن آهنگ‌های معروف، کلوب خودش را داشته باشد. سباستین و میا فورا به یکدیگر جذب می‌شوند؛ در حالیکه آن‌ها می‌دانند زوج‌های واقعی نیستند و درباره‌ی این‌که چقدر این شب پر زرق و برق بیهوده‌ است (چون آن‌ها با شریک درست خودشان نیستند) آواز می‌خوانند.

«استون» و «گسلینگ»، آوازخوان‌ها و بازیگرهای طبیعی نیستند؛ اما آن‌ها آنقدر شخصیت پردازی و تعهد بالا را با حرکاتشان نشان می‌دهند که دیگر مورد اول، اهمیت پیدا نمی‌کند. آنها روان و متعهد و مسحور کننده هستند. ما آن دو را می‌بینیم که با رقص، عاشق می‌شوند.

البته گسلینگ و استون چنان قدرت بازیگری دارند که می‌توانند خیلی از صحنه‌های خاطره انگیز موزیکال قدیمی را بسازند و این خیلی به فیلم کمک کرده است.

«گسیلنگ» نرم‌خو و کاریزماتیک ست و «استون» باهوش و زیبا! آنها حتی با استعدادتر از چیزی هستند که فیلم لالالند برای عمق بیشتر، از یک بازیگر انتظار دارد.

«چازل» فصل‌های عاشقانه‌ی  سباستین و میا را در آغاز و پایان با زمستان و مکان این عاشقانه‌ها را در شهر لس آنجلس نشان می‌دهد. جایی که به نظر می‌رسد همیشه تابستان باشد جز زمانی که در قلب خودت، برف می‌بارد!

این یک داستان درباره‌ی علاقه‌ی شدید به هنر است و اینکه چقدر آسان می‌شود از مسیر رسیدن به رویاهایت خارج شوی. گاهی اوقات شخص دیگری انتخاب می‌شود و تو به عقب هل داده می‌شوی، تا دوباره آرزوهایت را دنبال کنی. طبیعی است که گاهی اوقات به دنیا اجازه بدهی تو را پایین بکشد؛ به ویژه در این سال‌ها. طبیعی است، فکر کردن راجع به اینکه رویاها برآورده نمی‌شوند و عشق تنها در فیلم‌ها وجود دارد.

لالاند به ما یادآوری می‌کند که فیلم‌ها می‌توانند هنوز جادویی باشند و می‌توانند دریچه ای باشند که ما جادو را در آن ببینیم.

این فیلم یک روز آفتابی دیگر نیست؛ آن روز آفتابی که جوان‌ها در ابتدای فیلم آوازش را خواندند؛ اما آرزوهای شب گذشته، دلیلی هستند که ما بیدار شویم و برای برآورده شدن آرزوهایمان بجنگیم و این است که باعث می‌شود ما همچنان برقصیم!